هر آنچه که هست ...

شستشوی ذهــن

ذهنم سر و صدا می‌کند
اما من پکی به سیگار برگ می‌زنم
و به موسیقی گوش می‌دهم
پر ولی خالی‌ام
سنگین ولی سبک‌ام
در این جدی نگرفتن افکار
حالتی مرموز نهفته است
پکی در پی پکی دیگر
و موسیقی
خود کاری که باید را می‌کند

تعداد نظر: ۰

لــکــنــت

سرما و موسیقی
هر دو می‌لرزانند
تن و گوش را
ساکن بر لبه‌ی سکو
ذهن اما می‌چرخد
پی واژه‌ای بلکه
گره باز کند از خود
آه که این لکنت مغزی
تمام نمی‌شود

 

تعداد نظر: ۰

خـمـیـازه

مشت‌ام را گشودم
خدای بیکران با من گفت
من آفریدگار تو ام
تو نباید...
پلک‌هایم را بر هم نهادم
خدا سکوت کرد
مشت‌ام را گره کردم
دوباره گشودم
هیچ نبود جز
بادی خنک در میان انگشتانم
با خمیازه‌ای
اندیشه‌ام به سویی دیگر پرواز کرد

 

تعداد نظر: ۰

گــذر

از خود سوال می‌پرسم، معنای زندگی چیست؟
هر پاسخی که پیش‌تر داشتم، ایده‌ای بیش نبود،
هر پاسخی که در آینده بیآید، ایده‌ای بیش نخواهد بود،
پس بالاخره پاسخ این سوال چیست؟!
نه، این یک بن‌بست نیست.


فقط از سوال گذر کن. گویی چیزی ندیده‌ای.
همین.

تعداد نظر: ۰

بــیـراهـه

کوتاه‌تر از یک قدم است تا به بیراهه رفتن. همان لحظه که دهان باز می‌شود تا اولین واژه بیرون آید، به بیراهه رفته‌ایم. همان لحظه که جوهر قلم اولین نقطه را سیاه می‌کند، به بیراهه رفته‌ایم. پیش‌تر برویم. همان دم که اراده‌ای برای بیان کردن چیزی از اعماق وجودمان فوران می‌کند، کج رفته‌ایم. حقیقت در واژه‌ها نمی‌گنجد. در قواعد زبان نیست. واژه‌ها و قواعد زبان است که از حقیقت، جان و معنا گرفته‌اند. مظروف نمی‌تواند ظرفش را ببلعد.
مهم نیست این یا آن فیلسوف نوشته‌اش را با چه کلمه‌ای آغاز می‌کند. از همان نخستین کلمه، واقعیت را به آن کلمه و غیر آن کلمه تقسیم کرده است. حال هر چه بکوشد بر نوشته‌اش بیافزاید تا در نهایت به آن حقیقت یگانه و یکپارچه چنگ بزند... چه تلاش بیهوده‌ای. هر چه کلمات فزونی یابد، فاصله نوشته تا چیزی که در تلاش برای رسیدن به آن است، بیشتر می‌شود. سراغ ندارم فیلسوفی که توانسته باشد این ندانسته‌ی سرکش را با شلاق زبان رام کرده باشد. حتی مهم نیست که برای که می‌گویی یا می‌نویسی، اگر در خلوت ذهن با خود در گفتگویی و چیزی را که عمیقا می‌دانی به خود بگویی، باز در بندی.


نمی‌شود جریان آب حقیقت را با میخِ واژه‌ها مسکون کرد، میخ ایستاده است و حقیقت می‌رود...
[یا جور دیگری مثال می‌زنم]


نمی‌شود گنج حقیقت را زیر سایه‌ی ابرِ واژه‌ها نشان کرد، حقیقت در جای خود ایستاده است و ابر می‌رود...
[صد مثال دیگر هم بیاورم، چرته!]
 
نیازی به کشف ریاضی‌دانی مثل گودل نبود. اما گیج-سرشتیِ آدمیزاد او را وا می‌دارد که ابزارها را در جای اشتباه به کار گیرند. از حقیقتی پرده برداشت شد که قرن‌ها پیش از آن گاهی گفته شده بود. کور بودیم، کور دین، کور علم، کور عقل، کور دانش، کور تفکر. نمی‌گویم این‌ها لازم نیستند. اما «اگر دمل بر گردن نداری، اگر چیزی مانع از آن نمی‌شود که سرت را بلند کنی، چرا ماه را در آسمان نمی‌بینی؟» [پاسخ شمس به شیخی که گفت: ماه را در آب تشت می‌بینم]

و البته همه این نوشته نیز بیراهه است

تعداد نظر: ۰

من

من: تو کی هستی؟
خودم: من یکی‌ام که داره با خودش صحبت می‌کنه.
من: کی داره به صدای تو گوش میده؟
خودم: من!

CD/XX
تعداد نظر: ۰

افسوس

زبان وسیله انتقال فرمان، مفهوم، تصمیم و خیلی چیزهای دیگر است. زبان ابراز تفکر و منطق نیز هست. زبان وسیله فهمیدن نیز هست. وقتی مطمئن می‌شویم که چیزی را فهمیده‌ایم که بتوانیم برای آن، کلمه یا استعاره‌ای حتی ذهنی بیابیم. اگر فضانوردی که از جاذبه زمین خارج شده باشد بخواهد تجربه‌اش را با ما در میان بگذارد ناچار است از توصیف‌های ملموس برای ما استفاده کند، مثلا لحظه خروج از جاذبه را مانند لحظه اول سقوط شرح دهد یا بی‌وزنی در فضا را مانند غوطه‌ور بودن در استخر آب بیان کند. «غوطه‌ور» همین کلمه کافی است برای انتقال آن تجربه. این کلمه استعاره‌ای کم و بیش رضایت‌بخش از حس آن فضانورد است. به مدد کلمات حتی مفاهیم پیچیده و شخصی مانند «درد» را هم می‌توان به دیگری فهماند. البته در این مثال زبان به تنهایی کافی نیست. اگر من بخواهم برای دیگری درد کشیدن را توصیف کنم موفق نخواهم بود. برای توصیف درد، کلمه، استعاره یا جلمه‌ای قانع کننده وجود ندارد تا بتواند آن حس درونی درد کشیدن را به فردی که هیچ وقت آن را تجربه نکرده بیان کرد. اما خوشبحتانه همه درد را تجربه کرده‌اند (یا خواهند کرد)، کافی است ضربه‌ای به فردی بزنی و پس از آن که نشانه‌های درد کشیدن در او ظاهر شد بگوییم، این درد بود. کلمه‌ای واحد برای تجربه‌ای مشترک.

اما تجربه‌ای که فقط به خودتان تعلق دارد چه؟ چگونه می‌توان حس فردی که برای مدتی جهان را نه با چشمِ سر که با تک‌تک سلول‌هایش تماشا کرده است را توصیف کرد؟ کسی که برای مدتی غرق در جهانی متفاوت زیسته است. در همین جملات سعی شده است که از استعاره‌هایی مانند «تماشا کردن»، «غرق شدن» و «زیستن» برای بیان آن حس عجیب بهره بگیریم. اما مطمئنا این استعاره‌ها حتی نزدیک به تجربه آن فرد هم نیست.

شاید تنها راه این است که دست دیگری را گرفت و او را برد به آن سرزمین جادویی. زبان هرگز کافی نیست. وقتی تجربه‌ای به کلماتی سرد ترجمه می‌شود تمام معنای خود را از دست می‌دهد. به همین دلیل است که این گونه آدم‌ها را متوهم و تجربیات‌شان را مسخره می‌پنداریم.

حیف.

تعداد نظر: ۱

نـمـایـش

چرا فکر می‌کنیم که دارای «اراده و اختیار» هستیم؟ چون نمی‌خواهیم باور کنیم که تمام این اعمال، افکار، رویاها و افتخارات،  فقط زنجیره‌ایی از واکنش‌هایی زامبی‌وار به جهان هستی است. متعصبانه می‌پنداریم که عقاید، هنر، لذت و غرور همه باید از اراده‌ی ما برخاسته باشند. می‌پنداریم که زندگی، پوچ و بی‌ارزش است اگر اختیاری وجود نداشت. ما باور نمی‌کنیم این‌ها نوعی توهم است، چون می‌ترسیم لذت‌هایمان پست می‌شدند اگر آن را انکار می‌کردیم و باور داریم که مانند حیوانات فقط مطیع غرایز نیستیم. پس خود را قانع می‌کنیم صدایی که در اعماق ذهن‌مان می‌شنویم توهم نیست. اما این قناعت لزوما مبتنی بر واقعیت نیست. سوال این است که آیا از زنده بودمان لذت نمی‌بردیم و بی‌ارزش بود اگر انسان فاقد اختیار و اراده بود؟

جواب من منفی است. باز هم لذت بردن ممکن است و زندگی ارزشمند. شاید در جای اشتباهی به دنبال ارزش زندگی می‌گردیم. در اراده و اختیار؟ چرا فکر می‌کنیم بدون اختیار و فقط با تماشا و لمس کردن هستی، لذتی وجود ندارد؟ وقتی به خواندن داستانی می‌نشینیم یا به تماشای فیلمی می‌رویم که همه از قبل نوشته شده‌اند و هنگامی که خود را در داستان نویسنده غرق می‌کنیم. هنگامی که خود را جای قهرمان داستان می‌بینیم. چرا آن هنگام از این که هیچ دخل و تصرفی در داستان نداریم ناراحت نیستیم؟ چون برای‌مان آن‌قدرها هم مهم نیست.

ما اراده‌ای نداریم، واکنش نشان می‌دهیم، آگاهی‌مان توهم است، اما چیزی که در زندگی‌مان واقعی‌ست «حس» است. آگاهی ما منشا هیچ اراده و اختیاری نیست بلکه فقط یک ناظر است، یک ناظر که خود را با خودش همزاد می‌پندارد. ما تماشاچی، نقش اول و شاید قهرمان داستان زندگی خود هستیم و از آن لذت می‌بریم.

 
CD/XX
تعداد نظر: ۲۱

مـسـئـلـه‌ی آگـاهی

شگفتا که این وادی ناملموس ذهن چه جهانِ تصویرهای دیده نشده و سکوت‌های شنیده شده‌ای است! چه جوهرهای وصف‌ناپذیری هستند این خاطرات لمس نشدنی و خیالات و رؤیاهای آشکارنشدنی! و همه‌ی این‌ها در خلوت آدمی! نمایشی پنهانی از تک‌گوییِ بی‌کلام و اندرزِ از پیش داده شده، قصر نامرئی همه‌ی خُلق‌ها، اندیشه‌ها و رازها، منبع بی‌پایانِ یأس‌ها و کشف‌ها. قلمرو پادشاهی که در آن هر یک از ما به تنهایی فرمانروایی می‌کنیم، هر چه را می‌خواهیم مورد پرسش قرار می‌دهیم و بر هر چه می‌توانیم فرمان می‌رانیم. میراثی پنهانی که در آن دفترِ مغشوشِ اَعمالِ گذشته و آینده‌ی خود را می‌توانیم مرور کنیم. دنیایی درونی که با من خویش‌تر است تا آنچه از خود در آئینه می‌بینم. این آگاهی که خویشتنِ خویش‌های من است، که همه چیز است ولی، با این همه، ابداً چیزی نیست - چیست؟

و از کجا آمده است؟

و چرا؟


مقدمه کتاب «خاستگاه آگاهی»
جولیان جینز
ترجمه دکتر خسرو پارسا
تعداد نظر: ۰

طــنــاب

وقتی به خودم فکر می‌کنم، به حرکت باد روی بدنم، فشار روی کف پایم. وقتی به دنیای بیرون از خودم می‌اندیشم، به منظره‌ای، به صدایی... یک چیز برایم واضح است، مرزی میان من و دنیای بیرونی وجود دارد. وقتی لیوانی را در دستم نگه داشته‌ام، هر چقدر هم که آن را محکم‌تر بفشارم باز هم آن لیوان بخشی از من نخواهد بود، برعکس با فشردن بیشتر آن، مرز بین من و جسم خارجی برایم مشخص‌تر می‌شود. ساده‌ترین چیزی که می‌فهمم تمیز دادن خودم از محیط اطرافم است. حتی هنگامی که غوطه‌ور در خیالی هستم و به ظاهر ذهن از جسم جدا شده است و سبک‌بال به همه جا می‌پرد، باز هم جریان پیوسته‌ای را حس می‌کنم. رودخانه‌ای از محرک‌ها از محیط اطرافم به سمت من جاری‌ است و این جریان هر لحظه به یادم می‌آورد که من از اطرافم جدا هستم. این چیز خوبی است، ما را هشیار نگاه و از خطر دور نگه می‌دارد. کمک می‌کند که خود را با محیط اطراف‌مان اشتباه نگیریم!
اما هنگامی که واقعا می‌خواهم از بند جسم رها شوم و خالص‌ترین خیالات را نه تنها تصور که لمس کنم، این رودخانه هر از گاهی آشفته‌ام می‌کند. ذهن هر چقدر هم بخواهد اما باز در بند جسم است، آگاهی مانند پرنده‌ای که پایش به طنابی گره خورده است، گهگاهی پرواز کند، اما نه بیش از آنی که آن طناب می‌گذارد. شاید به همین دلیل است که مکان آگاهی را همیشه در نزدیکی جسم می‌دانیم. این خوب است اما نه همیشه. گاهی می‌خواهم از کالبدم خارج شوم و حسی را حس کنم که خودم می‌خواهم. آن‌گونه ببینم که خودم می‌خواهم. حتی بیشتر از آن، وقتی کالبدم را حس نکنم دیگر آن مرز بین خود و محیط را هم حس نخواهم کرد، با دنیای بیرونم یکپارچه خواهم شد، درون منظره‌ای غرق می‌شوم، طبیعت را خود و خودم را طبیعت می‌پندارم. فقط باید این طناب را باز کرد.

CD/XX
تعداد نظر: ۱